صبح روز 5 شنبه ساعت 11 صبح ( علي الطلوع ورشو) جوابمو دادند كه تا اين لحظه مديكالي براتون ارسال نشده . همين !!!

تقريبا نا اميد شديم . گفتيم اگه اينا مديكال بده بودند كه اول صبح ميدادند ديگه !! ساعت كه شد حدود 4 عصر كه ديگه گفتيم تمام شد  . امروز هم تمام شد.

ساعت 17:45 دقيقه دوتا ايميل به فاصله يك دقيقه به ايميل بنده ارسال شد كه يكي حاوي فرمهاي مديكال و ديگري حاوي مدارك آپديت بود . نميدونستم چيكار كنم . هورااااا بگم ؟ بشينم سرجام به آينده نامعلوم فكر كنم !! كاري كه كردم اين بود : آروم فاطيما رو بيدار كردم كه وحشت نكنه و آروم بهش گفتم ، چيزي كه ساليانه ساله منتظرشي اومد . مديكالمون اومد . 

فاطمه خيلي خيلي خوشحال شد . خيلي !!!!  . رفت كه به مادر و خواهرش بگه . اما من همچنان زل زده بودم به صفحه مانيتور و نميدونستم چيكار بايد بكنم . يعني بايد براي ترك وطن ، زادگاه و دوعشق جاودانه زندگيم بابا و مامان ، خوشحال بود ؟!!! متاسفم كه به جايي رساندند كه آسايش و آرامش خانواده ام رو بايد در اونطرف كره خاكي پيدا كنم !!! 

لحظاتي بعد فاطمه ، مادر و خواهرش به همراه پسرم ارشيا در اتاقمون هستند.

ارشيا خيلي خيلي بيتابه . خيلي گريه ميكنه . تو بغل مامان بزرگش . ميگه نه نه نه !!! من نميخوام برم !!! ارشياي عزيزم . موقعي كه ما اقدام كرديم تو فقط دو سالت بود . قرار بود از سه سالگي اينجا نباشي كه ذره اي به اين كشور تعلق خاطر نداشته باشي . اما 4 سال طول كشيد . تو بزرگ شدي . زبون باز كردي و الان ديگه احساس حق ميكني كه ما نبايد تورو از جايي كه آرامش داري جدا كنيم . اما پسرم !!! ترسم از اينه كه چندسال ديگه از اينكه نتونستم تورو براي پيشرفت به يك كشور پيشرفته ببرم ، در حاليكه تا يه قدمي اون رفتيم ، شرمندت باشم . يكم بابارو كمك كن. بابات دل خودش پيشاپيش از دوري از خانوادش خونه . 

اونقدر در بهت و حيرت اين اتفاقات ، گريه هاي ارشيا هستم كه نتونستم برم و به دوستام اطلاع بدم . براي امير عزيز كه در اين راه تكميل فرمهاي مهاجرت ، تهيه مدارك و ... بهم كمك كرد ، راهنمايي داد و هميشه به من انگيزه ميداد ايميل زدم كه امير جان اگه ميشه شما زحمت اطلاع رساني رو بكش . من هم بعد از يكي دو ساعت خودم باقي موارد رو خواهم گفت.

دوستان عزيزم اومدن مديكال خيلي خوشحالي حداقل به من هديه نداد اما از دو چيزش خيلي خيلي راضي ام . يكي اينكه فاطمه خيلي خوشحال شد و اين باعث شد من هم خوشحال باشم. دوم اينه كه من به اين بهونه به دنياي مجازي وبلاگ نويسي برگشتم . 

بازگشتي دوباره و ايشالا بتونم با نوشته هام سرنوشت يه خانواده رو براتون بگم كه اميدوارم سرنوشت خوبي باشه كه همه خوشحال باشيد . من هم منتظر بازگشت دوستان وبلاگي ام هستم . 

دوستدار همتون - رضا